مامانیمامانی، تا این لحظه: 31 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 37 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
عقد مامانی و باباییعقد مامانی و بابایی، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
ازدواج مامانی و باباییازدواج مامانی و بابایی، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
سبحان از آغاز بارداریسبحان از آغاز بارداری، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
سبحان عزیزم از لحظه تولدسبحان عزیزم از لحظه تولد، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
وبلاگ آقا سبحانوبلاگ آقا سبحان، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

سبحان دنیای مامان و بابا

دلخوشم به دلخوشیت،دلخوشی جان و دلم

مرداد ۱۴۰۰

یه روز بعد از ظهر سه تایی رفتیم روستای اردها که خیلی سرسبز و گشتنیه. امسال برای اولین بار در دسته عزاداری ماه محرم زنجیر زدی‌. شب عاشورا _ شام غریبان، که بین بچه ها شمع نذری هم پخش کردی. یه روز که از خواب بیدار شدم،دیدم این نقاشیو داری میکشی.خونمون که هر طبقه اش، اتاق خواب یکیمونه و خودمون سه تا + نی نی😲 جدیدا هم خواهر و برادر نی نی میخوای😐،نمیدونم از کجا یاد گرفتی این چیزارو🤔 ...
8 شهريور 1400

تیر۱۴۰۰

پسر مهربونم،همونطور که قولشو داده بودم اوایل تیر که بابایی اومده بود به مرخصی،رفتیم شمال و ساحلو تزئین کردیم و برات تولد گرفتیم.  عکس آتلیه تولد چهار سالگیتو هم اونجا گرفتیم. این عکس بالایی رو هم بخاطر اینکه از روی شاسی انداختم،کیفیتش پایینه و چون فلش نبرده بودیم،نتونستیم از آقای عکاس فایلشو بگیریم😒 بهمون خیلی خوش گذشت و کلی آب بازی و شن بازی کردی.ولی از گرما و بخار هوا،ذوب شدیم. اینجا هم نور چشماتو اذیت میکرد و نمیتونستی به دوربین نگاه کنی.ولی با وجود اون گرما،موقع عکاسی،یه طوفانی بپا خواست که بیا و ببین.کم مونده بود باد همه ریسه و بادکنکارو ببره.😲 بادکنک هلیومی ها هم تا شمال بادش کم شده بود و دی...
27 تير 1400

خرداد۱۴۰۰ و شروع سال پنجم زندگی

خببب عشق زندگیم، این هم از چهار سالگیت 🤴 من که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی😲 همیشه دغدغه اینو دارم که ای کاش روزها دیر بگذرن و دیرتر بزرگ بشی.🥺 این عکسهارو در طبیعت دربند شهرمون گرفتید.در واقع دربند به روستایی که من توی مدرسه دوره متوسطه اش تدریس میکنم،نزدیکه. یک روز که امتحان نوبت دوم خرداد ماه هم بود، حاجی بابا منو به مدرسه رسوند و شما هم برای اولین بار با من به مدرسه اومدید. بعد از رسوندن من، شما به دربند رفتید و تا تموم شدن امتحان دانش آموزام،اونجا بودید. اینجا هم سد تاجیاره، که همون روز سر راهمون، بعد از مدرسه رفتیم. این هم علی دایی که همون روز موقع برگشت،ازش عکس ...
17 خرداد 1400

تولد ۴سالگی گل پسر

عشق مادر تولدت مبارکمون باشه.انشاالله تولد ۱۲۴ سالگیت😘 پسر کوچولوی عزیزم  از وقتی وارد زندگیمون شدی،دیگه هیچ چیزی مثل قبل نیست و زندگی بدون تو رو نمی تونیم تصور کنیم😍 عزیزتر از جونم، مثل ۳سال گذشته،تولد امسالت هم مصادف با ماه رمضان بود ،از طرفی هم چون آقاجون تازه عمل روده کرده بود و مریض بود،برای همین جشن کوچیکی گرفتیم و فقط حاجی بابا اینارو دعوت کردیم، اونم چون از صبح روز تولدت منتظر مهمون و کادو بودی و همش میگفتی پس کی مهمونام میان🥰 البته قراره بعد از تموم شدن دوره بابایی،بریم شمال و کنار دریا برات دوباره تولد بگیریم. و انشاالله یک تولد مفصل بعد از تموم شدن کرونای لعنتی. کادوهای تولدت هم حاجی بابا و...
16 خرداد 1400

اردیبهشت ۱۴۰۰

روزی که به دانشگاه مامان رفته بودیم برای گرفتن مدرکش. چه روزها و خاطره های خوبی تو این دانشگاه داشتم و دارم. ۱۲ اردیبهشت و روز معلم. قربونت بشم که از صبحش همش بهم تبریک میگفتی و دلت میخواست برام کادو بخری. یک عصر بهاری مادر و پسری، در زمان  نبود بابا که توی دوره بود. عکاسی یهویی پسرم از حاجی بابا جونش🥰 ...
16 خرداد 1400

نوروز ۱۴۰۰ و پایان ۱۳۰۰

خوشتیپ جان مامانش سفره کوچولومون برای لحظه تحویل سال اینم هفت سینی که با هم توی پذیرایی چیدیم و چقدرم ذوق کردی🤩تخم مرغهارو هم با هم رنگ کردیم🐮 خداروشکر سال ۹۹با وجود ویروس کرونا و تحریم و گرونی، برای خانواده ما سال خیلی خوبی بود. زمین مسکونی خریدیم تا انشاالله توش خونه بسازیم،توی قرعه کشی خودرو برامون ماشین دراومد، ماشاالله استخدام دایی جونت حل شد، رسمیت بابا اومد ،پایان نامه و تسویه دانشگاه مامان که مثل گره کور شده بود ، حل شد و کلی اتفاقهای خوب دیگه... انشالله این سال جدید هم برای ما و همه خوب باشه. فقط حالت دهنت😁یه جور ولمون کن بابای خاصی تو چشمات هست. تغییر مکان هفت...
29 فروردين 1400