مامانیمامانی، تا این لحظه: 31 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 37 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
عقد مامانی و باباییعقد مامانی و بابایی، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
ازدواج مامانی و باباییازدواج مامانی و بابایی، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
سبحان از آغاز بارداریسبحان از آغاز بارداری، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
سبحان عزیزم از لحظه تولدسبحان عزیزم از لحظه تولد، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
وبلاگ آقا سبحانوبلاگ آقا سبحان، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

سبحان دنیای مامان و بابا

دلخوشم به دلخوشیت،دلخوشی جان و دلم

تولد پنج سالگی پسر جانم

پسر عزیزتر از جونم،تولدت مبارک.🎂 چه آرزوها که برای تولد ۵ سالگیت داشتم ولی بخاطر فوت آقا جون نشد. از زمستان، روزهای مونده به تولدتو میشمردی و از دیزاینر وقت گرفته بودیم و ...، که نشد ولی قراره بعد چهلم آقاجون، کیک برات بگیریم و خودمون سه تایی جشن کوچیکی برات بگیریم. روز تولدت ۲۱ اردیبهشت، از صبح میگفتی پس کو کیک تولدم؟،برای همین حاج مامان برات کیک پخت و کادو خرید تا ناراحت نباشی. معلم زبانت و دوستت علی هم بهت جایزه و کادو تولد دادن و خیلی خوشحال شدی. منم شهربازی بردمت و کلی بازی کردی. قراره بمناسبت تولدت آتلیه ببرمت، عکسهاش که حاضر شد، اینجا میذارم. و عکسهای تولدت بعد چهلم آقاجون رو هم آپلود میکنم. ...
31 ارديبهشت 1401

فوت آقاجون

پنجم اردیبهشت، ۲۳ رمضان و شب احیای سوم ساعت ۲:۱۵ نیمه شب، آقاجون (پدر بابای سبحان) از بینمون رفت. بعد از یکسال بیماری و عمل کردن و درد کشیدن... البته هنوز تو نمیدونی آقاجون برای همیشه از بینمون رفته و بهت گفتیم بیمارستان بستریه و هر روز دعا میکنی تا زود خوب بشه و بیاد پیشمون و برات بستنی بخره😢 و هر کس بهت میگه آقاجون مرده و دیگه نمیاد ، بهش عصبانی میشی و ناراحت میشی که چرا اینطور میگن. سعی کردم با قصه بهت بگم ولی نتونستی هضم و قبول کنی، برای همین فعلا بهت نگفتیم. بیشتر وقتا میری و جلوی عکس آقاجون میشینی و باهاش حرف میزنی و میگی زود بیا. خیلی آقاجونو دوست داشتی و آقاجون هم تورو بیشتر از بقی...
27 ارديبهشت 1401

بهار ۱۴۰۱

​​​نوروز و سفره هفت سین لحظه تحویل سال عکس سلفی با هفتسین سیزده بدر قربون ژستات و ادا اطوارات عکس با شکوفه های بهاری شب قدر که سپرده بودی موقع قران به سر، از خواب بیدارت کنم. فوت آقاجون دلدادگان پیتزا روز تولدت اجرای سرود سلام فرمانده در مصلای شهر، که اکثر پیجهای خبرگزاری شهرمون،عکستو در پیجشون گذاشته بودن. اولین دوچرخه سواری و ارتقای وسیله نقلیه از سه چرخه به دوچرخه. ...
27 ارديبهشت 1401

زمستان۱۴۰۰

شب یلدای ۱۴۰۰ عکس برفی، روستای آغمیون اداره بابا تولد ابجی حسنا(دخترعمو) شب هفت حسنا کوچولو نقاشی و گل از طرف شما برای حسنا جون جشن تولد قمری پسرم، مصادف با جشن نیمه شعبان. چهارشنبه سوری عکس با کت و شلوار سیسمونیت پسر چکمه پوش. رفته بودیم برات پوتین زمستانی بخریم که گیر دادی ،از این چکمه ها میخوام،بپوشم برم ابیاری زمین و باغ. خاله بازی با ابجی سارا و زهرا (تولدبازی) یه کیک دیگه هم، از طرف دایی جون برای تولد قمری شما. ...
14 دی 1400

پاییز۱۴۰۰

پسر جانم تصمیم گرفتم از این ببعد ، خاطراتتو با عنوان هر فصل بنویسم، چون کامپیوترمون خراب شده و نمیتونم زود به زود بیام و به روز کنم و آپلود عکس با گوشی هم سخته. قربون دندونای موش موشیت بشم،که موقع خندیدن شیرینترین پسر دنیا میشی. یه شب به تالار طلائیه تبریز رفتیم و بخاطر شما پیتزا سفارش دادیم.و تو حیاط تالار با مرغابی ها کلی حرف زدی و بازی کردی. ائل گولی تبریز آذر ماه ،حاجی مامان و علی دایی و محمد دایی با هم به مشهد رفتن، و چون شما همش میگفتی منم مشهد ببرید، حاجی بابا یه شب برای نماز مغرب مارو به امامزاده شهرمون برد و گفتیم رفتیم مشهد و شما باور کردی😅فدات بشم که بخاطر سردی هوا نشد ما هم...
14 دی 1400