مامانیمامانی، تا این لحظه: 31 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 37 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
عقد مامانی و باباییعقد مامانی و بابایی، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
ازدواج مامانی و باباییازدواج مامانی و بابایی، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
سبحان از آغاز بارداریسبحان از آغاز بارداری، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
سبحان عزیزم از لحظه تولدسبحان عزیزم از لحظه تولد، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
وبلاگ آقا سبحانوبلاگ آقا سبحان، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

سبحان دنیای مامان و بابا

دلخوشم به دلخوشیت،دلخوشی جان و دلم

تیر۱۴۰۰

1400/4/27 17:38
نویسنده : مامان سبحان
267 بازدید
اشتراک گذاری

پسر مهربونم،همونطور که قولشو داده بودم اوایل تیر که بابایی اومده بود به مرخصی،رفتیم شمال و ساحلو تزئین کردیم و برات تولد گرفتیم.

 عکس آتلیه تولد چهار سالگیتو هم اونجا گرفتیم.

این عکس بالایی رو هم بخاطر اینکه از روی شاسی انداختم،کیفیتش پایینه و چون فلش نبرده بودیم،نتونستیم از آقای عکاس فایلشو بگیریم😒

بهمون خیلی خوش گذشت و کلی آب بازی و شن بازی کردی.ولی از گرما و بخار هوا،ذوب شدیم.

اینجا هم نور چشماتو اذیت میکرد و نمیتونستی به دوربین نگاه کنی.ولی با وجود اون گرما،موقع عکاسی،یه طوفانی بپا خواست که بیا و ببین.کم مونده بود باد همه ریسه و بادکنکارو ببره.😲

بادکنک هلیومی ها هم تا شمال بادش کم شده بود و دیگه به بالا نمیرفت و میوفتاد پایین🙃

خلاصه با هزار مکافات یک عکس انداختیم.😤

برای اولین بار ترست از آب ریخت و تنهایی رفتی تو دریا.

راستی حاجی بابا اینا هم باهامون اومده بودن شمال.

اولش بلوزتو هم در نمیاوردی و با زیرپوش خجالت میکشیدی ولی بعدش که بقیه رو دیدی،کشف حجاب کردی.🤣

اینجا هم جاده حیرانه که نگه داشتیم صبحونه خوردیم.

اینم تاپر روی کیکت که آقا سبحان داره قایق  سواری میکنه.😘

یه روز شهربازی رفته بودیم.

یه روز هم پارک رفته بودیم که سوار قو و ترامپولین شدی.

قربون ذوق کردنات و شیطنتات و خوشحالیت بشم😍

 

یه روز باغ بابابزرگ رفته بودیم و همه فامیلا جمع بودیم و عصرانه و چای آتیشی خوردیم و زردالو و البالو چیدیم.

مثلا تو باغچه خونه حاج بابا اینا،شن بازی میکنی و با بیلچه و سطل،قلعه درست میکنی.

راستی اسمتو تو کلاس زبان نوشتم که سرگرم بشی .خودت هم خیلی علاقه داری و بابتش خوشحالی.انشاالله قراره تا آخرین سطح ادامه بدی.

یه روز رفتیم گندمزار و ازت عکس گرفتم،عکسها عالی شدن.البته مدل و عکاسش عالین😉

یه روز دیگه هم بعد کلاس زبانت،رفتیم شهربازی و به زور بیرونت آوردم.

این نقاشیو هم بمناسبت تولد عمو جونت، براش کشیده بودی.🥳

یه روز هم پارک محله رفته بودیم و یه آقا پسر مرغ عشقشو آورده بود پارک، که داد دستت و باهاش دوست شدی.

از اون روز گیر دادی که برام مرغ عشقgreenبخرین.🤣🤣🤣🤣🤣🤣

راستی قرار بود دوره کاری بابا تا اخر خرداد باشه، ولی ۴ ماه دیگه هم تمدید کردن و قراره تا اخر مهر ،تهران باشه.

و باز منو شما، مادر و پسری زندگی میکنیم و دو هفته یکبار بابایی میاد و میره و شما همش بهونشو میگیری و بعضی وقتا از دوری و اضطراب دل درد میگیری.ولی بمحض اومدن بابایی،دل دردت خوب میشه.😥😭☹

پسندها (1)

نظرات (0)