مامانیمامانی، تا این لحظه: 31 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 37 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
عقد مامانی و باباییعقد مامانی و بابایی، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
ازدواج مامانی و باباییازدواج مامانی و بابایی، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
سبحان از آغاز بارداریسبحان از آغاز بارداری، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
سبحان عزیزم از لحظه تولدسبحان عزیزم از لحظه تولد، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
وبلاگ آقا سبحانوبلاگ آقا سبحان، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

سبحان دنیای مامان و بابا

دلخوشم به دلخوشیت،دلخوشی جان و دلم

به دنیای ما خوش اومدید

 

*** کودکی دکمه ی بازگشت ندارد ، پس کودکی کودکانمان را به یاد ماندنی بسازیم ***

تولد ۶سالگی

عزیز دردانه من، مایه مباهاتم، تماشایی ترین مخلوق در روی زمین، بخند که خنده هات قشنگ تر از تمام قشنگی های دنیاست.😍 تولدت مبارک پسر دلبندم🎂 اینم کادوهای تولدت ...
24 ارديبهشت 1402

پاییز۱۴۰۱

عکسهای پاییزی پسرم روز جشن شکوفه ها روز اول مهر ،پیش دبستانی امید فردا آقا سبحان و خانوم معلم مهربونش(خانوم نجاری) شهرک الفبات جشن آب اولین کارت تلاشهاتون (نیکان،علی،امیررضا،سینا،رهام،امیرمهدی،علیسان) روز آتش نشانی اولین کاردستی کلاسیت با موضوع سلام این دختر خانوم ناز، همکلاسیته و اسمش آیلینه و دختر دوست منه. روز اول مدرسه بهت گفته بود با من دوست میشی، تو هم گفته بودی نمیدونم؛ باید فکر کنم! خونه که اومدی،ازم پرسیدی: مامان خانواده آیلین چطوره، بنظرت دختر خوبیه،باهاش دوست بشم...! خلاصه بعد اینکه تایید کردم،فردا ...
9 آذر 1401

تابستان ۱۴۰۱

عکس روز پسر 👆 شورابیل اردبیل کلاس قران کلاس زبان هم که از پارسال میری،همچنان ادامه میدی و ۴ سطحو تموم کردی. ائل گلی تبریز آلبالو چینان عید قربان با حسنا کوچولو شمال رفته بودیم که با حاج بابا اینا رفتی شنا کردی. ساحل صدف شام غریبان در امامزاده سراب روستای گردشگری اردها بازم شورابیل، که با عمو و حسنا کوچولو به ماشین سواری رفتی. مرد کوچک مامان، انقدر شیرین زبونی و کارهای خوب داری که نمیدونم کدومشو بنویسم تا یادم نره.🥰 این روزا خود...
13 شهريور 1401

تولد پنج سالگی پسر جانم

پسر عزیزتر از جونم،تولدت مبارک.🎂 چه آرزوها که برای تولد ۵ سالگیت داشتم ولی بخاطر فوت آقا جون نشد. از زمستان، روزهای مونده به تولدتو میشمردی و از دیزاینر وقت گرفته بودیم و ...، که نشد ولی قراره بعد چهلم آقاجون، کیک برات بگیریم و خودمون سه تایی جشن کوچیکی برات بگیریم. روز تولدت ۲۱ اردیبهشت، از صبح میگفتی پس کو کیک تولدم؟،برای همین حاج مامان برات کیک پخت و کادو خرید تا ناراحت نباشی. معلم زبانت و دوستت علی هم بهت جایزه و کادو تولد دادن و خیلی خوشحال شدی. منم شهربازی بردمت و کلی بازی کردی. قراره بمناسبت تولدت آتلیه ببرمت، عکسهاش که حاضر شد، اینجا میذارم. و عکسهای تولدت بعد چهلم آقاجون رو هم آپلود میکنم. ...
31 ارديبهشت 1401

فوت آقاجون

پنجم اردیبهشت، ۲۳ رمضان و شب احیای سوم ساعت ۲:۱۵ نیمه شب، آقاجون (پدر بابای سبحان) از بینمون رفت. بعد از یکسال بیماری و عمل کردن و درد کشیدن... البته هنوز تو نمیدونی آقاجون برای همیشه از بینمون رفته و بهت گفتیم بیمارستان بستریه و هر روز دعا میکنی تا زود خوب بشه و بیاد پیشمون و برات بستنی بخره😢 و هر کس بهت میگه آقاجون مرده و دیگه نمیاد ، بهش عصبانی میشی و ناراحت میشی که چرا اینطور میگن. سعی کردم با قصه بهت بگم ولی نتونستی هضم و قبول کنی، برای همین فعلا بهت نگفتیم. بیشتر وقتا میری و جلوی عکس آقاجون میشینی و باهاش حرف میزنی و میگی زود بیا. خیلی آقاجونو دوست داشتی و آقاجون هم تورو بیشتر از بقی...
27 ارديبهشت 1401