مامانیمامانی، تا این لحظه: 31 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 37 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
عقد مامانی و باباییعقد مامانی و بابایی، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه سن داره
ازدواج مامانی و باباییازدواج مامانی و بابایی، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
سبحان از آغاز بارداریسبحان از آغاز بارداری، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
سبحان عزیزم از لحظه تولدسبحان عزیزم از لحظه تولد، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
وبلاگ آقا سبحانوبلاگ آقا سبحان، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه سن داره

سبحان دنیای مامان و بابا

دلخوشم به دلخوشیت،دلخوشی جان و دلم

پاییز۱۴۰۰

1400/10/14 1:59
نویسنده : مامان سبحان
182 بازدید
اشتراک گذاری

پسر جانم تصمیم گرفتم از این ببعد ، خاطراتتو با عنوان هر فصل بنویسم، چون کامپیوترمون خراب شده و نمیتونم زود به زود بیام و به روز کنم و آپلود عکس با گوشی هم سخته.

قربون دندونای موش موشیت بشم،که موقع خندیدن شیرینترین پسر دنیا میشی.

یه شب به تالار طلائیه تبریز رفتیم و بخاطر شما پیتزا سفارش دادیم.و تو حیاط تالار با مرغابی ها کلی حرف زدی و بازی کردی.

ائل گولی تبریز

آذر ماه ،حاجی مامان و علی دایی و محمد دایی با هم به مشهد رفتن، و چون شما همش میگفتی منم مشهد ببرید، حاجی بابا یه شب برای نماز مغرب مارو به امامزاده شهرمون برد و گفتیم رفتیم مشهد و شما باور کردی😅فدات بشم که بخاطر سردی هوا نشد ما هم مشهد بریم.

پرنس جان مامان

پسرم همچنان کلاس زبانت میری و ماشاالله با اینکه تو کلاس از همه کوچیکتری، از همه زرنگتری و زودتر یاد میگیری. و یه شعر انگلیسی درباره اعضای بدن خوندی و به معلمتون فرستادم و در پیج آموزشگاه گذاشت.

شهربازی جدید شهرمون رفته بودیم.

روز کودک و کیک مامان پزی که از ظرف سر خورد و با خاک یکسان شد.

روز به امامت رسیدن امام زمان(عج)،مامان جون جشن خودمونی گرفته بود.

عروسی پسر دایی مامان یا همون داداش خاله جونت.

عکسهای پاییزه شما.

قربون اون شیطنت توی چشمات بشم کوچولوی بامزه من.

مثلا به افق خیره شدی...

مثلا غرق تفکری...به نظرم به فلسفه وجود برگ و نحوه تشکیل شدنش فکر میکنی.

پسرم عضو کتابخونه شدی و هر هفته پنج تا کتاب امانت میاری و برات میخونم.

البته اگه به شما باشه، همه کتابهای کودکو میاری.

دوره کاری بابا که از اسفند ۹۹ شروع شده بود،۱۵ ابان تموم شد و با یه کیک کوچولو جشن گرفتیم.

در کتابخانه،به مناسبت شب یلدا ، کلاس قصه گویی گذاشته بودن و شما شرکت کردی و شعر خوندی.

و خبر دیگه اینکه ماشینمون کوییک، که پارسال ثبتنام کرده بودیم،آذر ماه تحویل گرفتیم و کلی ذوق کردی و هیچکسو نمیذاری سوارش بشه😁

و اینکه آقا جون همچنان بیماره و بعد از عملش خوب نشده و شما موقع راه رفتن دستشو میگیری و بهش کمک میکنی.انشاالله زودتر خوب بشه.

و در آخر اینکه پسر جونم،همیشه همیشه همیشه بهت افتخار میکنم و خدارو بخاطرت شکر میکنم.پسر همه چیز تمام منی و خیلی بیشتر از سنت میفهمی و درک میکنی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)