مامانیمامانی، تا این لحظه: 31 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 37 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
عقد مامانی و باباییعقد مامانی و بابایی، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
ازدواج مامانی و باباییازدواج مامانی و بابایی، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
سبحان از آغاز بارداریسبحان از آغاز بارداری، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
سبحان عزیزم از لحظه تولدسبحان عزیزم از لحظه تولد، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
وبلاگ آقا سبحانوبلاگ آقا سبحان، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

سبحان دنیای مامان و بابا

دلخوشم به دلخوشیت،دلخوشی جان و دلم

29ماهگی جانانم

1398/6/29 4:37
نویسنده : مامان سبحان
460 بازدید
اشتراک گذاری

نفس مامان،شروع بیست و هشت ماهگیت مصادف با ماه محرم بود که با بابایی به دسته عزاداری و شبها مسجد و هیئت میرفتی و زنجیر میزدی.

👶BYE BYE diaper👶

عشقم پروژه از پوشک گیریت هنوز کاملا تموم نشده، ولی برای تشویق کردنت،زودتر جشنشو گرفتیم.

اینجا هم پسرم دلبری میکنه❤️ مثلا دستاشو شکل قلب کرده(قلب وارونه)😁

اینجا هم دیگه از عکاسی خسته شدی👇

ننه قربون پسر سر به زیرش بشه ایشاالله 😇

اینجا خاستم از بدون پوشکت و با شورت آموزشی ، عکستو بگیرم ، اینجوری خجالت کشیدی و گفتی عیبه مامان😱

ینی اولش تو افق محو شدم، بعدش از خجالت آب شدم رفتم زیر زمین😪

دیگ چ توضیحی بدم من آخه ؟!؟ 😍

اینجا رفتی پشت میز قایم شدی از خجالتت،تا نتونم عکستو بندازم😲

کیک باقلوای مامان پز😋

🌟و این هم دم و دستگاه و تشریفات محرمی ات🌟

بلوز و شلوار مشکی

کلاه باشقره محرمی

پیشانی بند

شال دور گردن

زنجیر

طبل

پرچم...

این کلاه هم پارسال علی دایی از کربلا خریده👇

اینجا هم دنبال دسته عزاداری افتادی  و زنجیر میزنی و هر دم زنجیر میخوری(به سر و کله ات)😘

شب شام غریبان

انشاالله که حسین دوست باشی پسرم

از تیپ و شال و کلاه زمستونیت هم میشه فهمید که هوای شهریورماه شهرمون، زمستونی بود.

و ...

چی بگم؟!؟؟؟

دیگه نقطه امنی تو خونه نمونده تا از دستت،چیزی قایم کنم و نتونی برداری.

وقتی چیزی دلت میخاد، از من درخواست نمیکنی و خودت مستقیم میری رو صندلیت و ورمیداری،حالا اگ دستت نرسه،اون یکی صندلیتو هم میاری میذاری رو این ،تا دستت برسه 😱

نمیدونم اون پماد من به چه کارت میاد که برداشتی؟!؟

و اما تولد بابایی که دیروز بود( 28 شهریور).

یه خبر بد هم دارم، اونم این ک روز 3مهر تو بیمارستان بخاطر عفونت بستری شدی😢

الهی قربونت بشم، درد و بلات به جونم که اینقد گریه کردی چشمات پف کرده.

خاطره بد اون روز، از شب قبلش شروع شد که موقع خواب پوشکت میکردم، دیدم یکم سر آلتت سرخ شده فک کردم مثل همیشه سوختگیه ادراره و بردم با شامپو بچه شستم و پماد کالندولا زدم و خوابیدی.

صبحش سرحال بیدار شدی و با هم رفتیم حیاطو جارو کردیم و اومدیم حمومت کنم تا برا بعد ظهر که اولین روز مرثیه مامان جونت(مامان بابا) بود تمیز باشی.تو حموم تا پوشکتو باز کردم دیدم کل آلتت سرخ شده و پف کرده چه جووووور.

زود اومدم به بابایی زنگ زدم گفتم، اونم خیلی جدی نگرفت و گف حمومش کن خوب میشه و ...

بعد از رسیدن بابایی، نشونش دادم که بیچاره خیلی ناراحت شد و ترسید و شروع کردن به شماره گرفتن از مطب دکترا... که چون ساعت دو ظهر بود با هزارتا خواهش و التماس یک دکتر اطفال وقت دادو تا از حموم دراومدی و کامل خشک نشده، رفتیم مطب دکتر. 

اون اقای دکتر هم تا وضعیتتو دید، خیلی مارو ترسوند و گفت باید بستری بشه و چرا تا الان نیاوردینو... ما هم گفتیم که از شب تا صبح اینجوری شده و ... خلاصه آقای ب اصطلاح دکتر تشخیص دادند که عفونت و سلولست ژنتیالیس هست و برگه بستریو داد دستمون (یهو از دهنم در رفت که آقای دکتر اگ مشکل خاصی هست ،ببریم تبریز بستریش کنیم، چشمتون روز بد نبینه؛ دکتره عصبانی شد که من بهترین دکتر اروپام و ...! منم هی معذرت میخاستم و میگفتم ک منظورم شما نبودید، منظورم بیمارستان بود که خوب به مریض نمیرسن و ...). از ترسمون زود بردیمت بیمارستان بستری بشی و به حاجی مامان زنگ زدیم که اونم بیاد.

بیمارستان نمیخام خاطرات ریزشو بگم و فقط اینکه یک ساعت اول و موقع وصل کردن سوزن سرم خیلی گریه کردی و همش میخاستی از تخت پایین بیای  ولی بعد زدن سرم چند ساعت خوابیدی و بعدش سرحال بیدار شدی و بخواسته دکترت ازت آزمایش ادرار گرفتم و بردمت سونوگرافی (که انقد گریه کردی، روی تخت سونو جیش کردی) و اخرش دکتر سونوگرافی گف هیچ مشکلی نیست و تو آزمایش هم همه چیز نرمال بود و عفونت ادرار نداشتی.

روز اول در بخش کودکان فقط من و تو تا صبح بیدار بودیم و تو اتاق نمیموندی و همش میخاستی بری راهرو ، نزدیکای صبح که بزور خوابیدی همش بهانه میگرفتی که یا جات تنگه و یا من پیشت بخوابم یا تو پیش من (تو اون تختای کوچولوی ی وجبی نرده دار) و ...

ولی روز دوم بهتر بودی و عادت کرده بودی و دکتر گفته بود که فرداش مرخصیم.فقط از شبش دیگه سرم، نمیرفت و همش میومدن سوزن میزدن تو سرم و جیغو گریه تو درمیاوردن .

خلاصه صبح روز سوم (ک روز ختم مرثیه مامان جونت هم بود)، مرخص شدیم و دکتر چندتا پماد داد اومدیم خونه.

اینجا داشتی کارتون نگاه میکردی👆

انشاالله دیگ اینجور روزارو نبینیم عزیز دلم، درد و بلات به جونم😘

آههههان، اینم بگم ک چن روز بعد از مرخصیت پیش یه دکتر دیگ که خیلی معروفه و دکتر خوبیه، بردیمت و معاینت کرد و گف اصلا عفونت نبود و حساسیت کرده بودی به یک چیزی(به حدس من به شورت آموزشی حساسیت داده بودی) و نیاز به بستری نبود و با یه امپول رفع میشد !😲😔😲

خلاصه اون روزای بد هم تموم شد ، بماند که اطرافیان خوب نیش و کنایه زدن و تصیر من دونستن که ازت مراقبت نکردم و مریض شدی !!! 😱

حالا عذاب وجدان خودم ب کنار که هزار بار خودمو لعنت میکردم که شاید من بلد نیستم ازت مراقبت کنم و مادر خوبی نیستم و ...

عزیزدلم ببخشم، اگه کوتاهی از من بوده❤️

پسندها (5)

نظرات (3)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
29 شهریور 98 15:37
خداحفظش کنه ان شاءالله♥️♥️♥️
عزاداریهاتون قبول🌹🌹🌹🌹
مامان سبحان
پاسخ
ممنون.همچنین، عزاداریهای شما هم قبول باشه❤️
❤️Maman juni❤️Maman juni
4 مهر 98 6:31
امام حسین نگهداره باشه عزیزم 🌹🌹
مامان سبحان
پاسخ
ممنون.انشاالله.برای سلامتی انیسا جون هم از ته دل دعا میکنم.
ابوالفضل جونابوالفضل جون
27 مهر 98 23:46
سلام سبحان جونم...خوبی...دیگه مرد شدی...باید پوشکتو بزاری کنار...به منم سر بزن.بای
مامان سبحان
پاسخ
سلام آقا ابولفضل.خوبم.تو چطوری؟ از آقایی و مردی خودته داداش😉 مامانم به زور مجبورم کرد،پوشک نپوشم وگرنه به من خوش میگذش حالا😤