مامانیمامانی، تا این لحظه: 31 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 37 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
عقد مامانی و باباییعقد مامانی و بابایی، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
ازدواج مامانی و باباییازدواج مامانی و بابایی، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
سبحان از آغاز بارداریسبحان از آغاز بارداری، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
سبحان عزیزم از لحظه تولدسبحان عزیزم از لحظه تولد، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
وبلاگ آقا سبحانوبلاگ آقا سبحان، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

سبحان دنیای مامان و بابا

دلخوشم به دلخوشیت،دلخوشی جان و دلم

30 ماهگی پرنس جان

1398/7/28 4:08
نویسنده : مامان سبحان
610 بازدید
اشتراک گذاری

ای خدددا، اصلا باورم نمیشه،یعنی پسر من به این زودی وارد 30 ماهگی شد😲 چرا اینقد زود آخه😡

یعنی 21 آبان، دو سال و نیمه میشی؟!؟

کاش ی دستگاهی یا موادی اختراع میکردن ک همینجور کوچولو و سالم و شیرین میموندی👶

این ماه با چندتا خبر خوب و یک خبر بد( که خدارو شکر گذشت و رفت و انشاالله دیگه برنگرده )اومدم.

1) خبر خوب اول اینکه پروژه از پوشک گیریتو با موفقیت به اتمام رسوندیم.

البته شبها فقط موقع خواب پوشکت میکنم (ک البته اکثرا پوشکت خشک میمونه) تا انشالله بعد از دفاع پایان نامم ( که همین روزاس ) ،شبها هم پوشکت نکنم.

ماشاالله خیلی راحتر و تمیزتر و زودتر از اونچه فکرشو میکردم، از پوشک گرفته شدی و بقیه الکی میترسوندنم و بهم استرس میدادن و میگفتن که چند ماه طول میکشه و همه جارو کثیف میکنه و ...منم بخاطر این حرفاشون، همش از پوشک گیریتو عقب مینداختم.

در حالیکه همون روز اول که پوشکتو باز کردم، در نصف روز یاد گرفتی و خودت جیشتو گفتی و دویدی رفتی دستشویی.

2) خبر خوب دوم اینکه، همونطور که گفتم بالللللللللاخره مامان پایان نامه ارشدشو نوشت و شاخ غولو شکست و همین روزا میره که مجوز دفاع بگیره.

3)خبر خوب سوم و آخر و مهم اینکه، مامانی خانوم معلم شده 😅

البته فعلا بصورت غیر رسمی تو یکی از روستاهای شهرمون و برای کسب سابقه برای دوره متوسطه اول درس عربی و قران تدریس میکنم که هم بیمه کردن و هم تعهد رسمیت دادن، دعا کن که بشه.

مدرسه مامانی(روز انتخابات شورای دانش آموزی)، 👆 البته این کوچولو دانش آموز من نیس و من به دوره راهنمایی تدریس میکنم.

یعنی از خوشحالی ،باورم نمیشه بابایی راضی شده (البته به سختی) و من به آرزوم رسیدم .

اما خبر بد اینه ک روز 3مهر ماه تو بیمارستان بخاطر عفونت بستری شدی😢

الهی قربونت بشم، درد و بلات به جونم که اینقد گریه کردی چشمات پف کرده.

خاطره بد اون روز، از شب قبلش شروع شد که موقع خواب پوشکت میکردم، دیدم یکم سر آلتت سرخ شده فک کردم مثل همیشه سوختگیه ادراره و بردم با شامپو بچه شستم و پماد کالندولا زدم و خوابیدی.

صبحش سرحال بیدار شدی و با هم رفتیم حیاطو جارو کردیم و اومدیم حمومت کنم تا برا بعد ظهر که اولین روز مرثیه مامان جونت(مامان بابا) بود تمیز باشی.تو حموم تا پوشکتو باز کردم دیدم کل آلتت سرخ شده و پف کرده چه جووووور.

زود اومدم به بابایی زنگ زدم گفتم، اونم خیلی جدی نگرفت و گف حمومش کن خوب میشه و ...

بعد از رسیدن بابایی، نشونش دادم که بیچاره خیلی ناراحت شد و ترسید و شروع کردن به شماره گرفتن از مطب دکترا... که چون ساعت دو ظهر بود با هزارتا خواهش و التماس یک دکتر اطفال وقت دادو تا از حموم دراومدی و کامل خشک نشده، رفتیم مطب دکتر. 

اون اقای دکتر هم تا وضعیتتو دید، خیلی مارو ترسوند و گفت باید بستری بشه و چرا تا الان نیاوردینو... ما هم گفتیم که از شب تا صبح اینجوری شده و ... خلاصه آقای ب اصطلاح دکتر تشخیص دادند که عفونت و سلولست ژنتیالیس هست و برگه بستریو داد دستمون (یهو از دهنم در رفت که آقای دکتر اگ مشکل خاصی هست ،ببریم تبریز بستریش کنیم، چشمتون روز بد نبینه؛ دکتره عصبانی شد که من بهترین دکتر اروپام و ...! منم هی معذرت میخاستم و میگفتم ک منظورم شما نبودید، منظورم بیمارستان بود که خوب به مریض نمیرسن و ...). از ترسمون زود بردیمت بیمارستان بستری بشی و به حاجی مامان زنگ زدیم که اونم بیاد.

بیمارستان نمیخام خاطرات ریزشو بگم و فقط اینکه یک ساعت اول و موقع وصل کردن سوزن سرم خیلی گریه کردی و همش میخاستی از تخت پایین بیای  ولی بعد زدن سرم چند ساعت خوابیدی و بعدش سرحال بیدار شدی و بخواسته دکترت ازت آزمایش ادرار گرفتم و بردمت سونوگرافی (که انقد گریه کردی، روی تخت سونو جیش کردی) و اخرش دکتر سونوگرافی گف هیچ مشکلی نیست و تو آزمایش هم همه چیز نرمال بود و عفونت ادرار نداشتی.

روز اول در بخش کودکان فقط من و تو تا صبح بیدار بودیم و تو اتاق نمیموندی و همش میخاستی بری راهرو ، نزدیکای صبح که بزور خوابیدی همش بهانه میگرفتی که یا جات تنگه و یا من پیشت بخوابم یا تو پیش من (تو اون تختای کوچولوی ی وجبی نرده دار) و ...

ولی روز دوم بهتر بودی و عادت کرده بودی و دکتر گفته بود که فرداش مرخصیم.فقط از شبش دیگه سرم، نمیرفت و همش میومدن سوزن میزدن تو سرم و جیغو گریه تو درمیاوردن .

خلاصه صبح روز سوم (ک روز ختم مرثیه مامان جونت هم بود)، مرخص شدیم و دکتر چندتا پماد داد اومدیم خونه.

اینجا داشتی کارتون نگاه میکردی👆

انشاالله دیگ اینجور روزارو نبینیم عزیز دلم، درد و بلات به جونم😘

آههههان، اینم بگم ک چن روز بعد از مرخصیت پیش یه دکتر دیگ که خیلی معروفه و دکتر خوبیه، بردیمت و معاینت کرد و گف اصلا عفونت نبود و حساسیت کرده بودی به یک چیزی(به حدس من به شورت آموزشی حساسیت داده بودی) و نیاز به بستری نبود و با یه امپول رفع میشد !😲😔😲

ینی کم مونده بود برم دکتر قبلی رو خفه کنم.

خلاصه اون روزای بد هم تموم شد ، بماند که اطرافیان خوب نیش و کنایه زدن و تصیر من دونستن که ازت مراقبت نکردم و مریض شدی !!! 😱

حالا عذاب وجدان خودم ب کنار که هزار بار خودمو لعنت میکردم که شاید من بلد نیستم ازت مراقبت کنم و مادر خوبی نیستم و ...

فدای شیرمرد نظامیم با اون ستاره های رو دوشش بشم😍

راستی دایی جون محمد هم دوره سربازیش تموم شد و چون از کارش  و خودش خیلی راضی بودن ، همونجایی که سربازیشو گذروند (که بهترین ارگان نظامی- مهندسی کشوره) فعلا  بصورت قراردادی استخدام شد. خدارو شکر😇

 15 شهریور سال پیش(97), عکس شما رو که به برنامه تو هدیه خدایی شبکه پویا فرستاده بودم،  نشون داد و تولدتو تبریک گفتن. حالا تازه الان عکستو از کانالشون پیدا کردم، گفتم بذارم اینجا.

 

پسندها (7)

نظرات (4)

مامان پریمامان پری
28 مهر 98 9:49
مبارکه گل پسر😘
مامان سبحان
پاسخ
ممنون خاله جونم❤️
مامان آیسلمامان آیسل
28 مهر 98 9:53
تبریک میگم بهتون...همیشه شاد و مئفق باشین
مامان سبحان
پاسخ
خیلی ممنون. امیدوارم شما هم تو کارتون موفق باشید🌷
عمه فروغعمه فروغ
29 مهر 98 9:44
خدا حفظش کنه براتون
مامان سبحان
پاسخ
ممنون.خدا دو تا دخترای گلتونو هم براتون حفظ کنه❤️
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
2 آبان 98 1:57
عزیزممم💙💙 تنت سلامت گل پسری