مامانیمامانی، تا این لحظه: 31 سال و 8 ماه سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 37 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
عقد مامانی و باباییعقد مامانی و بابایی، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
ازدواج مامانی و باباییازدواج مامانی و بابایی، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
سبحان از آغاز بارداریسبحان از آغاز بارداری، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه سن داره
سبحان عزیزم از لحظه تولدسبحان عزیزم از لحظه تولد، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره
وبلاگ آقا سبحانوبلاگ آقا سبحان، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

سبحان دنیای مامان و بابا

دلخوشم به دلخوشیت،دلخوشی جان و دلم

28 ماهگی دلبندم

1398/6/29 3:38
نویسنده : مامان سبحان
405 بازدید
اشتراک گذاری

 

عزیز دلم کلی مطلب راجب تغییرات و پیشرفتهای چند ماه اخیرت با جزئیات نوشته بودم، که دست بابایی خورد و پاک شد!!!😡 منم فعلا عصبانیم و بطور خلاصه مینویسم. 

 اول از همه، این ماه عروسی دختر عمه آذر مامان بود(27 مرداد) و بیشتر این ماهو مریض بودی و تب داشتی.اولش صبح با تب و بیحالی شروع شد و تصمیم گرفتیم ببریمت پارک، تا سرحال بیای ولی تا پامونو گذاشتیم پارک،استفراغ کردی و هر چی آبمیوه خورده بودی بالا آوردی.همون لحظه رسوندیمت بیمارستان و چون دکتر اطفال رفته بود،پزشک اورژانس ویزیتت کرد و چند تا داروی اسهال و استفراغ و شکم درد داد و گفت که ویرووسه.

همینطور داروهارو میخوردی ولی خوب نمیشدی و تب داشتی.تا اینکه روز حنابندون دختر عمه تبت بالا رفت و مدام دستتو داخل دهنت میکردی. به حرف مامان جونت بردیمت پیش خانومی که اگه گلو چیزی مونده باشه، درمیاره.اونم ساعت 9 شب که مراسم عروسی شروع شده بود.خلاصه اون خانومم یک تکه استخون بزرگ مرغ داد دستمون!!!(درحالی که یک ماه میشد مرغ نخورده بودی)!!! اومدیم و من شروع کردم به حاضر شدن و رفتن به عروسی.ساعت 10 و نیم همزمان با داماد وارد شدیم (اونجا هم همش بغلم بیحال نشسته بودی و بهانه میگرفتی. یکم بعد دیدم تبت کمی بالاس، بردمت دستشویی و دست و پاتو شستم ). بعد یک ساعت بمحض رفتن داماد پاشدیم و با دایی محمد اومدیم دنبال بابا تا ببریمت بیمارستان(ساعت 12 شب ،از اونطرف هم روز قبلش بابایی ماشینمونو فروخته بود) بیمارستان هم ی دکتر بیسواد بود که هر چی گفتم تبش بالاس، تب سنج نذاشت ببینه چنده. گفتم همش دستشو داخل دهنش میکنه،گفت شاید دندون درمیاره و ... ویروووسه!چنتا داروی بی ربط داد با یک آمپول ، اومدیم خونه و تا صبح بالا سرت نشستم و همش شیاف و استامینوفن و پاشویه و ... بخاطر اثر امپول ،از فرداش تبت پایین آومد ولی از پس فرداش(که جشن عروسی همون دختر عمم بود) باز تب و بیقراریت و بهونه گیریت شروع شد،از طرفی هم بابا اداره،شیفت بود.خلاصه نذاشتی درست حسابی حاضر شم ،توی عروسی هم از بغلم پایین نیومدی و همچنان دستت توی دهنت بودو گریه و بهونه...(دیگ تصور کن وضعم جوری بود که عروس بهم دلداری میداد. پسرم همه ی اینا فدای سلامتیت و یک تار موت ،ولی وقتی ناراحتیتو میدیدم، میخاستم جیغ بزنم و گریه کنم) تو فاصله بین جشن تا شام اومدیم خونه و دارو دادم ،خدارو شکر موقع شام سر حال بودی ولی موقع خواب باز تبت بالا رفت،بابات هم اداره بود.خلاصه تک و تنها با هزار بدبختی شبو ب صبح رسوندم. و صبح ی نگاه ب داخل دهنت انداختم و دیدم دهنت زخمی شبیه آفت زده.

صبح تا بابایی رسید بردیمت دکتر اطفال بیمارستان،دکتر معیری دکتر باسوادین و خوب تشخیص میدن.بمحض نشستن داخل دهنتو معاینه کرد و گف تبخال دهانی گرفتی و چند روزه شایع شده.  گفت بستری بشه خوبه و ریشه کن میشه(از بابات اصرار که بستری بشی،از من انکار که بچه دو ساله ،اونم  به این شلوغی زیر سرم نمیمونه و سوراخ سوراخش میکنن. حالا برای یک امپول زدن ،4 نفر نگهت میداریم چ برسه ب سرم.)خلاصه دکتر برگه بستریو داد دستمون.بابات هم داشت میرفت کارهای بستریو بکنه ک من خواهش کردم ک ببریم دکتر خودت (دکتر لعلی) معاینه ات کنه،اگ اونم نظرش ب بستری بود، قبوله.دکتر لعلی هم همون تشخیصو داد ولی گف نیازی ب بستری نیست و داروهای خوبی میدم تا زود خوب شه،از طرفی گفتن الان بیمارستان پر از بچه های با ویروس اسهال و استفراغه،ک بچه شما هم میگیره و ... خلاصه اونروز هم پاتختی نرفتم و  خداروشکر بعد از 3 / 4 روز زخمهای دهنت خوب شد.

و اینکه یک ماهی میشه روزها از پوشک گرفتمت و شورت آموزشی میپوشی و فقط شبها پوشک میپوشی که اونم میخام بعد از دفاع پایان نامم ک سرم خلوت میشه، کلا از پوشک بگیرمت.

و اینک غذا خیلی کم میخوری و بدغذایی و تا 2 قاشق بخوری، همه جا میریزی الا دهنت.ولی عوضش عاشق شیر و میوه ای.

و بازی های این روزهات ، دوچرخه  بازی،برج سازی و خراب کردنش،ملق زدن و رقص ماهرانه هست.(اخه بچه دو ساله با خانواده مذهبیو چه به رقص؟!؟)

 

رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون👆 روز عروسی که بیحال بودی.

موقع شام عروسی👇 که سرحال بودی و همه صندل های تالارو جابجا کردی.

اولین بار که خودت تنهایی از سرسره، سر خوردی.

و این هم شیخ کلاه ب سر!

دیگ فقط داخل کمدو نریخته بودی بیرون،که ریختی.

اولین باری که دوتامون تنهایی(مامان و پسر)رفتیم پارک

علی دایی هم بعدا از کلاس ووشو دراومد و بهمون ملحق شد.

جشن چهارمین سالگرد ازدواج مامان و بابا (94/6/3) که بابایی منو سورپرایز کرد.

تولد مامان در یکم شهریور(سعی کن یادت نره ک من خیلی روش حساسم)😉

و اولین زخم زانوی پسرم و نتیجه شلوغیاش😘 مامان ب فدات😭

ایشالله اون روزی که با شلوار زانو پاره شده از مدرسه بیای خونه😜

عاشق شلوغیات هم هستم😍

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)