مامانیمامانی، تا این لحظه: 31 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 37 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
عقد مامانی و باباییعقد مامانی و بابایی، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
ازدواج مامانی و باباییازدواج مامانی و بابایی، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
سبحان از آغاز بارداریسبحان از آغاز بارداری، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
سبحان عزیزم از لحظه تولدسبحان عزیزم از لحظه تولد، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
وبلاگ آقا سبحانوبلاگ آقا سبحان، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

سبحان دنیای مامان و بابا

دلخوشم به دلخوشیت،دلخوشی جان و دلم

مهر 99 - 41 ماهگی قند عسلم

1399/7/29 3:13
نویسنده : مامان سبحان
215 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دل مامان. شیرین زبونم این روزا خیلی بزرگتر از سنت حرف میزنی و دوس داری تو هرچی بزرگتر و اول باشی.مثلا میگی من دماغم از مامان بزرگتره،شکمم از بابا بزرگتره😂 فک میکنی هر چیزی بزرگش خوبه.کلی شعر و سوره حفظ شدی و اعداد و شعر و حیواناتو ب انگلیسی بلدی.موقع نماز ، قبل از ما میری وضو میگیری و سجادتو پهن میکنی و نماز میخونی🙏 بعدا عکسشو میذارم

تصمیم گرفتم از این ببعد که چهلمین ماهگرت تموم شد، مطالب وبلاگتو طبق ماه های سال طبقه بندی کنم ،نه مثل قبل که طبق ماهگرد تولدت بود.چون ماشاالله بزرگتر شدی و ماهگرداتو قاطی میکنم و سر وقت نمیتونم بیام بنویسم.

یه خبر بد اینکه،در ماهی ک گذشت،یعنی مهر ماه ، بابایی ،سر کارش کرونا گرفت و به من هم انتقال داد.(الان 8 ماهه که ویروس کرونا وارد کشورمون شده).راستش بابا دو سه بار رفت دکتر، ولی گفتن آنفولانزاس.چن روز بعد ک شدیدتر شد، ازمایش گرفتن و مثبت شد.(چون رایگانه و مریض زیاد شده،به زور و دعوا ازمایش میگیرن).😔

از همون روز اول هم که بابایی علائم نشون داد،هممون ماسک زدیم و رعایت و ... ولی با اینهمه منتقل شده بود .خدارو شکر مریضی هر دوتامون خفیف بود و مثل سرماخوردگی گذشت،بابایی یکم از من شدیدتر بود و تنگی نفس داشت ولی من فقط کمرددرد جزئی.شمارو  هم آزمایش نبردیم ، چون هم هیچ علامتی نداشتی و هم اینکه آزمایشش دردناکه و از حلق و بینی مخاط برمیدارن و مطمئنا شما نمیذاشتی بردارن و اینکه محیطش آلوده بود وبهداشتو رعایت نمیکردن. و فقط دکتر برات چندتا داروی تقویتی نوشت.

خود مریضی یه طرف،این قرنطینه یه طرف🙄بخصوص که تو حوصلت سر میرفت و روزای اول بهونه میگرفتی .ولی کم کم عادت کردی و خانوادگی با هم بازی میکردیم که حوصلت سر نره.

این عکس مربوط به همون ایام کروناس؛ک از صبح پیشبند بسته بودی و همزن دستت گرفته بودی و میگفتی میخوام کیک بپزم.(از کارتون یاد گرفته بودی) و نذاشتی من دست ب چیزی بزنم .

این هم کیکت که خیلی خوشمزه بود و چهلمین ماهگردتو جشن گرفتیم و شمع فوت کردی و تولد بازی کردیم و ...

یه هفته قبل از کرونا گرفتنمون،دریاچه شورابیل اردبیل رفته بودیم.

مامان قربونت بشه😍 چه ژستایی گرفتی 😘ماشاالله

اینجا هم کلی گریه کردی تا سوار ماشین برقی بشی،بالاخره مجبور شدیم و بابایی جیبش الکل گذاشت و هر دیقه دستت میزد.

قربون ذوق کردنات🤩

پسرم به افق خیره شده😏

این هم یه مدل ناز خوابیدنت😍،فک کنم تا حالا بیشتر از بیداریت،تو خواب ازت عکس گرفتم🤔

بعد خوب شدن مریضیمون، اول جایی که بعد از یک ماه رفتیم، باغ آقاجون بود که سیب هارو میچیدن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)