دوازده ماهگی سبحان خان
عزیز دلم دیروز (97/1/21) یازده ماهگیت تمام شد و وارد دوازده ماهگیت شدی.
باورم نمیشه که یک ماه تا تولد و یک ساله شدنت مونده؟!!!
چقدر سریع گذشت
این روزها همش از خدا میخام که دقایق به کندی بگذرند تا من بیشتر از بودن در کنارت لذت ببرم
همش با خودم میگم نکنه این روزها بگذره و کاری رو که باید برات میکردمو،نکرده باشم؟روزی نیاد که حسرت این روزها و کارهای نکرده رو بخورم ؟
مامان در فکر و تدارک برگزاری مراسم جشن تولدته،البته هنوز درباره تعداد مهمونا و مکان برگزاری جشن و تم تولدت تصمیم قطعی نگرفتم.
پسرک بهاری من،الان حکمت اینو که چرا من تا این حد عاشق فصل بهار بودم و هستمو،میفهمم؟برای اینکه دلم بهم خبر داده بود که در این فصل شیرینترین اتفاق زندگیم (روییدن شما گل بهاری در بهترین ماه از بهترین فصل خدا) خواهد افتاد.
.
.
.
خب چیه مگه!پسرم گشنشه
اینم نمونه ای از کنجکاوی شما و پا جای پای بابایی گذاشتنت
( که گویا هیچ اسباب بازی نو ، از مغازه به خونه سالم نمیرسید و در همون راه بلایی سرش می آورد... )
و اما جیغ بنفش کشیدنت که تازه یاد گرفتی و وقتایی که میخایی حرفتو به کرسی بنشونی به کار میبری
و این هم پسمل راننده ما...
جانی و دلی
ای دل و جانم همه تو
جان من و جان تو را
هر دو به هم دوخت قضا
نفسم، دیروز 11 ماه و 11 روزه شدی،چون بنظرم عدد و روز خاصیه و بخاطر اعیاد شعبانیه و روز پاسدار ، مامانی یه کیک کوچولو پخت و جشن سه نفره گرفتیم.
بالاخره وارد اردیبهشت ماه شدیم،ماه تولد عشق من
.
.
.
پسر اردیبهشتی ام،امروز 11ماه ونیمه ای وهمچنان موهات کم پشته ...
نمیدونم چرا بلند و پرپشت نمیشه تا ببریمت آرایشگاه
و با اینکه 15 روز مونده به یکساله شدنت ،ولی هنوز اقدامی به راه رفتن و قدم برداشتن نمیکنی.
امروز صبح آب دماغت سرازیر شد و بدن و صورتت جوشهای ریزی زد که به محض دیدن،به دکتر بردیمت و حساسیت تشخیص دادند ولی الان تب شدید کردی
بابایی هم امروز به یه مسافرت تنهایی یک هفته ای به مشهد برای ماموریت رفت و به ما هم قول داده که تا پایان امسال ما رو هم به مشهد ببره.
منو و بابایی هم برای تولد یکسالگیت تصمیم گرفتیم که جشن تولدت با رنگ سیاه و سفید و تم بره ناقلا باشه و مهمونامون فقط مامان بزرگا و بابا بزرگا و عمه و عمو و دایی هات باشند.
گل پسرم چون امسال شما خیلی کوچولویی و با مامان همکاری نمیکنی،قرار شد جشن تولد امسالتو خودمونی و با فامیلای نزدیک بگیریم تا انشاالله سال بعد برات تولد مفصلی با تم مینیون بگیریم.
و از کارای جدیدت،سوت زدن و فوت کردن غذای گرم و هورت کشیدن آب هست و عین ببر درکمین نشسته برای شکار وسیله مورد نظرت چنگ میندازی و از پله ها بالا رفتن و گفتن ماما خطاب به من و بابا به بابایی و به به موقع غذا خوردن و هننی به ماشین و لالا موقع خواب و جی جی به چیزای رنگی پنگی و قاقا به بیسگوییت مادر و عدی به علی دایی و جیززززا به لامپ و چیزای داغ و ...هست و خدارو شکر همه حرفای منو متوجه میشی و انجام میدی.مثلا وقتی چیزی ازت میخوام میدی و یا موقع خوردن بیسگوییت یکی دهن من میگذاری و یکی دهن خودت و یا وقتی بهت میگم بزن قدش ، زود دستتو بالا میاری یا وقتایی که میگم بوس بده زود لپتو نزدیک دهنم میاری...
مژده مژده مژده
بالاخره گل پسرم اولین قدمشو برداشت.
همین نیم ساعت پیش درساعت 19 و 19 دقیقه در 11 ماه و 19 روزگیش.
عشقمو در فاصله نیم متری از خودم گذاشتمش و تشویقش کردم تاتی وایسته که دیدم یه قدم برداشت تا خودشو به بغلم بندازه.
از خوشحالی بوسه بارونش کردم
حالا باید یه جشن قدم سه تایی برگزار کنیم
معرفی می کنم:پیشی ملوس من
مامان به فدای اون دستای توپولوت
بوس از پاهای ناز و کوچولوت
پای سبحان اووووووووف شده
تیپ بهاری نفس و جون و همه چی مامان
عزیز دل مامان،ماه شب چهارده من، میدونی امروز چه روزیه؟پارسال شما توی همچین روز مبارکی به دنیا اومدی یعنی چهاردهم شعبان و شب نیمه شعبان که تولد آقا امام زمانه،بعبارتی امروز تولد قمری پسر گلمه؛میبینی چقد همه چیزت خاصه.
پارسال در حالیکه توی همچین روزی رفته بودم تا برای بار آخر از دکترم وقت زایمان سزارین بگیرم(دفعات قبلش دکتر به اوایل خرداد وقت داده بود)،دکتر بعد از معاینه گف که بچه ات داره به دنیا میاد،اونوقت تو میخای واسه ده روز دیگه وقت زایمان بگیری؟!؟
تا اینو شنیدم گریه ام گرفت اونم چه گریه اینمی دونم از خوشحالی بود یا از استرس یا از فکر کارای ناتمومم...این شد که دکتر هماهنگ کرد تا اتاق عملو آماده کنن برای به دنیا اومدن یه پسر خوشگلی که عجله داشت زودتر به این دنیا بیاد و مامان بغلش کنه.
بدون هیچ گونه برنامه ریزی قبلی در بهترین روز سال به دنیا اومدی،مگه میشه؟مگه داریم ؟
حتی موقعی که مجرد بودم ،آرزو میکردم که ای کاش بچه ام در اردیبهشت ماه و نیمه شعبان به دنیا بیاد.
مامان جونی،راستی فردا روز معلمه،که از روزای خاص برای منه.چون که شغل بابا جون مامان معلمه و امروز با هم میریم که یک کادوی خوب براشون که الگو و نمونه ترین معلمه زندگیه مامانه، بخریم.
پسر مهندس مامانش
اگه دختر بودم،حتما رو دست مامانم میموندم
پسر گلم،الان که دارم مینویسم 1:30 نصفه شبه و شما پسر خوشگل مامان (در 11 ماه و 26 روزگیت)خوابیدی و من منتظرم تا بابایی از مسافرت کاری اش از مشهد برگرده.سفر ده روزه ای که برامون ده سال گذشت...
و این هم عکس سوغاتی های بابایی برای شما آقا پسر گل:کلاه لبه دار،کتاب 365 قصه به همراه سی دی صوتی،پازل ، وایت برد،کفش تابستانی،عروسک بره ناقلا و ...
نمیدونم چرا بابایی هر وقت برای شما کادو میخره یا کتاب میخره یا بازی هوشیوقتی هم من اعتراض میکنم که بچه یکساله رو چه به بازی هوشی.میگه:من به فکر آینده اشم
عزیزتر از جانم باورت میشه که فقط فقط فقط 2 روز مونده تا یکساله شی؟من که باورم نمیشه.
دیروز یعنی یک روز مونده به یکساله شدنت،به دومین سفر زندگیت رفتیم.که شهر آستارای زیبا بود وخیلی خوش گذشت.
غروب دریا چقدر زیباست
این قلب از طرف مامان و بابا تقدیم به آقا سبحان
قربون ورجه وورجه کردنات بشم که تا یه عکس بندازم پدرمو درمیاری.
کل آدمای تو ساحل آماده باش شده بودند تا حواس تورو پرت کنند که به ماسه ها دست نزنی و من بتونم یه عکس ازت بندازم.