مامانیمامانی، تا این لحظه: 31 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 37 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
عقد مامانی و باباییعقد مامانی و بابایی، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
ازدواج مامانی و باباییازدواج مامانی و بابایی، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
سبحان از آغاز بارداریسبحان از آغاز بارداری، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
سبحان عزیزم از لحظه تولدسبحان عزیزم از لحظه تولد، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
وبلاگ آقا سبحانوبلاگ آقا سبحان، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

سبحان دنیای مامان و بابا

دلخوشم به دلخوشیت،دلخوشی جان و دلم

۳۷ماهگی و 🥳جشن تولد سه سالگی پسرمون🤴

پسر عزیزم،همونطور که بهت قول داده بودم،بعد از ماه رمضون و تموم شدن کرونا(البته کاملا تموم نشده)،برات جشن تولد و کیک آبی بگیریم، گرفتم.😘 🥳جشن تولد قرنطینه طوری ما🎂 کیکت که هم رنگش و هم طرحش،با اونی که  ما سفارش داده بودیم ،زمین تا آسمون فرق داشت و سر همین با قناد حسابی دعوا کردم. حالا خوبه عکس براش فرستاده بودم و گفته بودم رنگش دقیقا همونجوری باشه تا به تم تولد بیاد. علی دایی که اونم با تم ما، ست کرده بود. قربون اون خوشحالی و برق توی چشمات بشم😍 عزیزم انشاالله تولد ۱۳۳ سالگیتو جشن بگیری🎂 کادوی خوشگلت که عروسک روسی مخصوص خودت بود و مامان از روی عکست،برات ...
15 خرداد 1399

تولد سه سالگی آقا سبحان

به همین سرعت تولد سه سالگیتو هم بسلامت جشن گرفتیم،انشاالله جشن تولد۱۱۳سالگیت عشق مامان. راستش بخاطر کرونا که ۳ماهه وارد کشورمون شده،و بخاطر اینکه تولدت در ماه رمضان افتاده بود،روز تولدت خودم کیک پختم و برات یه جشن کوچولو سه نفره گرفتیم و بابایی برات کادو خرید. و قرار گذاشتیم بعد از ماه رمضون و انشاالله تموم شدن کرونا برات کیک خامه ای(بقول خودت کیک آبببی)بخریم و مامان بزرگا و بابا بزرگاتو به جشن تولدت دعوت کنیم‌. شرح حال این روزامون که با شیرین زبونیای تو و خونه نشینی قرنطینه ایمون شروع میشه و اصرار تو ب پارک رفتن.دعا کردنات برای خرید بستنی.سحری بیدارشدنات.سر سفره افطار نشستنات.قران بسر گذاشتنت.شیرین زبونیات.ناز و بوس کردنات.مودب شد...
25 ارديبهشت 1399

35 ماهگی سبحان جون

فقط دو ماه تا تولد 3 سالگی عشقم😍 پسر عزیزم کاش میشد همیشه خبرهای خوبو در وبلاگت ثبت کنم،ولی این روزها کل دنیا و کشورمون درگیر ویروس کرونا هست و ما بیشتر از همیشه مراقب شماییم و خونه نشین شدیم. یک هفته به عید نوروز مونده ولی خبری از حالو هوای عید نیست. اتفاقای بد سال98 ، که اولش با سیل و خرابی هاش شروع شد و بعد ادامه تحریمها و داستان خروج از برجام و تهدیدهای ترامپ و تحریکات عربستان و داعش و سوریه و ادامه گرانیهای وحشتناک اجناس و دلار و سکه و خودرو و املاک و ...و اختلاس و گرانی قیمت بنزین و اغتشاشات و اعتراضات و... ، زلزله شهرمون ،شهادت و ترور سردار سلیمانی و سقوط هواپیما و شیوع ویروس کرونا و احتکار ماسک و مواد ضدعفونی کننده، تعطیلی م...
22 اسفند 1398

34 ماهگی عشق جان

مامان اومده که جبران کم کاری این چند ماهو بکنه. روز ولنتاین که حسابی بابایی رو سورپرایز کردیم.💝 لازانیای مامان پز که پسرم خیلی دوست داره😋 قربون مدل نشستنت قربون لبخند ملیح و ادبت قربون قلب درست کردنت نقاشی سمت چپ،دومین نقاشی پسرم که پشت همه نقاشی هاش کلی داستان هس.نقاشی  سمت راست نقاشی منه که سبحان شبیه اونو کشیده. و اما داستان نقاشی: اون آدم کله بزرگ ، حاجی مامان  هس و اون خطها و پنجره ها خونمونه که یعنی حاجی مامان خونمون اومده.   علی دایی که کلاس ووشو میره و لباساشو پوشیده و گیر داده که ازم عکس بنداز بذار اینترنت😊 طبق معمول هر ماه ...
2 اسفند 1398

33 ماهگی باهوش جان

یعنی پسرم تا کمتر از 3 ماه دیگه،3 ساله میشه؟!؟😲 عشق مامانی،بالاخره دوم بهمن مامان خانومت از پایان نامه ارشدش دفاع کرد و تموم شد. انشاالله جشن فارغ التحصیلی مقطع دکتری و بالاتر خودت پسرم😇 یک سبد گلی سفارش بدم که از در دانشگاهت وارد نشه🙄 این هم از علی داییت که با حاجی مامان،دانشگاه اومده بودن.👇 عاشق این عکسمونم😍👇 حالا از دفاعم نگم که نمره افتضاح 17 گرفتم،روزهای قبل دفاع اصلا ذره ای استرس نداشتم ولی جلسه دفاع یک استرسی گرفته بودم که صدام میلرزید و اصلا از ارائه خودم راضی نیستم. تو هم که اول جلسه یه شیشه شیر دستت گرفته بودی و میخوردی و سالنو قدم میکردی که استاد گفت ببرنت بیرون تا حواسمو پرت...
2 اسفند 1398

32ماهگی شازده کوچولومون

    یلدای 98 با تاخیر     پسر ژیمناستیک کار دو سال و نیمه من(عشق مامان اینجا داشتی سعی میکردی به تقلید از علی دایی که کلاس وشوو میره، سه پایه و روی سرت بایستی). پشتک زدن و حرکت پل هم خوب بلدی. عکسهای پاییزیت یه روز جمعه پاییزی سه تایی با هم پارک رفتیم و عکسهای خوشگل پاییزی ازت گرفتیم ولی چن روز بعدش که گوشیم دستت بود،همشو پاک کردی😡 بابایی هم بخاطر سرما، دیگه راضی نشد بریم پارک واس همین برگهای درختهای حیاطمونو جمع کردیم و تو خونه چند تا عکس ازت گرفتم.   عصبانی شدن و اخم پسرم😤 ای من به فدای اون چشمها و ا...
12 بهمن 1398

31 ماهگی مرد کوچولوی ما

  سلام سلام.ما بعد از 3 ماه اومدیم.راستش هارد کامپیوترمون سوخته بود ،بهمین خاطر نمیتونستم بیام وبلاگ سبحانو بروزرسانی کنم.تو این 3 ماه اتفاقای زیادی افتاده ( بعدا برات مفصل مینویسم) ،که مهمترینش زلزله روز ۱۷ آبان به بزرگی ۵.۹ ریشتر ساعت ۲ و ۱۷ دقیقه و ۳ ثانیه بامداد در شهرمون بود که خداروشکر آسیب جسمی نداشت ولی آسیبهای روحیش همچنان ادامه داره...   اما عکسهای 31 ماهگیت به ترتیب شهربازی گندم   ...
13 دی 1398

30 ماهگی پرنس جان

ای خدددا، اصلا باورم نمیشه،یعنی پسر من به این زودی وارد 30 ماهگی شد😲 چرا اینقد زود آخه😡 یعنی 21 آبان، دو سال و نیمه میشی؟!؟ کاش ی دستگاهی یا موادی اختراع میکردن ک همینجور کوچولو و سالم و شیرین میموندی👶 این ماه با چندتا خبر خوب و یک خبر بد( که خدارو شکر گذشت و رفت و انشاالله دیگه برنگرده )اومدم. 1) خبر خوب اول اینکه پروژه از پوشک گیریتو با موفقیت به اتمام رسوندیم. البته شبها فقط موقع خواب پوشکت میکنم (ک البته اکثرا پوشکت خشک میمونه) تا انشالله بعد از دفاع پایان نامم ( که همین روزاس ) ،شبها هم پوشکت نکنم. ماشاالله خیلی راحتر و تمیزتر و زودتر از اونچه فکرشو میکردم، از پوشک گرفته شدی و بقیه الکی می...
28 مهر 1398